گنجور

 
غالب دهلوی

بی پردگی محشر رسوایی خویشم

در پرده یک خلق تماشایی خویشم

نقش به ضمیر آمده نقش طرازم

حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم

نی جلوه نازی نه تف برق عتابی

او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم

در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم

هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم

ذوق لب نوشین که آمیخته با جان

کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟

آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت

چون شمع در آتش ز توانایی خویشم

تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون

از گریه به بند گهرآمایی خویشم

با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم

در کوی تو مهمان گران پایی خویشم

عرض هنرم زرد کند روی حریفان

مهتاب کف دست تماشایی خویشم

غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟

پندار که شمع شب تنهایی خویشم