گنجور

 
غالب دهلوی

خون قطره قطره می چکد از چشم تر هنوز

نگسسته ایم بخیه زخم جگر هنوز

با آن که خاک شد به سر راه انتظار

پر می زند نفس به هوای اثر هنوز

تا خود پس از رسیدن قاصد چه رو دهد؟

خوش می کنم دلی به امید خبر هنوز

بختم ز بزم عیش به غربت فگند و من

مستم چنان که پا نشناسم ز سر هنوز

دیدار جوست دیده و دارد خجل مرا

از جوش دل نبستن راه نظر هنوز

شد روز رستخیز و به یاد شب وصال

محوم همان به لذت بیم سحر هنوز

ای سنگ بر تو دعوی طاقت مسلم ست

خود را ندیده ای به کف شیشه گر هنوز

پرویزن ست تارکم از زخم خار پا

از سر برون نرفته هوای سفر هنوز

بلبل سزد ز غیرت پروانه سوختن

رنگین به شعله نیست ترا بال و پر هنوز

غالب نگشته خاک به راهت تو و خدا

گردی ست پرفشان به سر رهگذر هنوز