گنجور

 
غالب دهلوی

با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز

گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز

تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد

کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز

خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را

همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز

بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست

بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز

تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم

می توان افشرد می از لای پالایم هنوز

چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید

همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز

صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است

من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز

تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک

لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز

با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس

در تمنای نگاه بی محابایم هنوز

همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف

پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز