گنجور

 
غالب دهلوی

از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد

در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد

در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ

چون دید کان نماند نهان آشکار کرد

بد کرد چون سپهر به من گرچه من بدم

باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد

لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج

دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد

از بس که در کشاکشم از کار رفت دست

بند مرا گسستن بند استوار کرد

عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ

شادم به روشنایی شمع مزار کرد

تا می به رغم من فتد از دست من خاک

افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد

کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه

نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد

نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر

نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد

غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع

امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد