گنجور

 
غالب دهلوی

نقابدار که آیین رهزنی دارد

جمال یوسفی و فر بهمنی دارد

وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم

خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد

چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست

مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد

به دلفریبی من گرم بحث و سود منست

نگاه تو به زبان تو همفنی دارد

به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه

سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد

خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل

که می نمانده و ساقی فروتنی دارد

نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد

برو که خواجه گهرهای معدنی دارد

بیاورید، گر اینجا بود زباندانی

غریب شهر سخن های گفتنی دارد

مبارکست رفیق ار چنین بود غالب

«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode