گنجور

 
اقبال لاهوری

فریب کشمکش عقل دیدنی دارد

که میر قافله و ذوق رهزنی دارد

نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس

بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد

فرنگ گرچه سخن با ستاره میگوید

حذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی دارد

ز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهن

که زیست کاهش جان مرگ جانکنی دارد

سر مزار شهیدان یکی عنان در کش

که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد

دگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجم

می گذشته و جام شکستنی دارد

نه شیخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبال

فقیر راه نشین است و دل غنی دارد