گنجور

 
اسیر شهرستانی

به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد

بساط مردم نادیده دیدنی دارد

غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است

سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد

ستمگران تغافل منش چه می دانند

که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد

دلم بهار شکست است تا شد از تو درست

پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد

اسیر چاره راحت ز غیر می جوید

دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد