گنجور

 
غالب دهلوی

خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد

ولی خوشترست آن که این هم ندارد

قوی کرده پیوند ناسور پشتش

گرانمایه زخمی که مرهم ندارد

سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر

ز چشمی که پیرایه نم ندارد

به جوش عرق رنگ درباخت رویت

گل از نازکی تاب شبنم ندارد

گلت را نوا نرگست را تماشا

تو داری بهاری که عالم ندارد

چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را

به تیغی که ترکیب او خم ندارد

ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت

که هندو بدین گونه ماتم ندارد

نگهدار خود را وز آینه بگذر

نگاه تو پروای خود هم ندارد

سخن نیست در لطف این قطعه غالب

بهشتی بود هند کادم ندارد