گنجور

 
کلیم

میخانه چو من رند نکو نام ندارد

از می کشیم شکوه لب جام ندارد

از ثابت و سیاره گردون بحذر باش

کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد

هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت

دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد

پیوستگی مقصدم از پا ننشاند

گر موج بساحل رسد آرام ندارد

در چارسوی دهر خریدار وفا نیست

با آنکه متاعیست که ایام ندارد

از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید

همچون لب ساغر لب دشنام ندارد

در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی

این مرغ کباب آگهی از دام ندارد

آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه

برگشت از آن راه که انجام ندارد