گنجور

 
کلیم

میخانه چو من رند نکو نام ندارد

از می کشیم شکوه لب جام ندارد

از ثابت و سیاره گردون بحذر باش

کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد

هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت

دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد

پیوستگی مقصدم از پا ننشاند

گر موج بساحل رسد آرام ندارد

در چارسوی دهر خریدار وفا نیست

با آنکه متاعیست که ایام ندارد

از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید

همچون لب ساغر لب دشنام ندارد

در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی

این مرغ کباب آگهی از دام ندارد

آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه

برگشت از آن راه که انجام ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

آنی که چو تو گردش ایام ندارد

سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد

چون دام بناگوش توبه دام ندارد

بادی نبزد در همه آفاق که از ما

[...]

نظیری نیشابوری

عشقست طلسمی که در و بام ندارد

آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد

بس حله الوان به قد عشق بریدند

یک جامه به اندازه اندام ندارد

بادی که وزد وجد کند مست محبت

[...]

صائب تبریزی

پروای خط آن عارض گلفام ندارد

از سادگی این صبح غم شام ندارد

پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر

یک دانه بغیر از گره دام ندارد

با دوری دلها چه کند قرب مکانی

[...]

فیاض لاهیجی

تنها نه ز زلفت دلم آرام ندارد

خود کیست که سر در پی این دام ندارد!

شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند

سروی چو قدت گلشن ایّام ندارد

سررشتة پاس دل ما خوب نگه دار

[...]

واعظ قزوینی

آغاز محبت دگر انجام ندارد

این صبح قیامت ز قفا شام ندارد

در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست

این بادیه امن دد و دام ندارد

خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه