گنجور

 
قائم مقام فراهانی

موت و حیاتی که خیر خلق زمین است

زندگی آصف است و مرگ امین است

مرگ امین لازم است کو به نهانی

خائن درگاه شاه چرخ مکین است

این دو به وقتی بود که پیک بشارت

بر در شاهنشه زمان و زمین است

گوید کای شاه شاد باش که امروز

خادم تو شاد و خائن تو غمین است

چنبر خاور گشوده گشته چو دریا

امت موسی به چنگ شیر عرین است

قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت

وه که به قارون علی الصباح قرین است

از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز

چون دل بیچارگان قلعه انین است

قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند

فرق چه ما بین آهنین و گلین است

کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت

ترک چه داند که دار یا که درین است؟

حکم ولی عهد پادشاه پذیرد

هر که درین عهد از بنات و بنین است

زان که برای خود او به کس نکند حکم

بل که برای صلاح دولت و دین است

مهتر شرق است و غرب و درگه شه را

چاکری از جرگ چاکران کمین است

حکم به یورش چو روز روشن فرمود

خاک چناران به خون هنوز عجین است

از تک خندق پیاده لشکری از ترک

رفته به بالای برج های متین است

ترک به چربید بر شهاب که در شب

رو به نشیبش طراز دیو لعین است

از مدد عون کردگار شد این فتح

زان که ولی عهد را خدای معین است

شهر خبوشان شود چو شهر خموشان

گر مدد عون کردگار چنین است