گنجور

 
قاآنی

نگار سرو قد من چو عزم باغ کند

چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند

به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم

که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند

پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش

اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند

ز دلربایی چشمش شراب مست شود

در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند

چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند

که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند

جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم

کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند

فراغ نیست مرا از فراق او آری

اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند

مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش

که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند

ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی

تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند