گنجور

 
قاآنی

رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند

روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند

چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم

کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند

با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست

چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند

گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین

آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند

چون ابر در فراق تو از بس گریستم

در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند

می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان

کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند

ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد

کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند

قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست

منت خدای راکه بتی در حرم نماند

 
 
 
سیدای نسفی

نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند

رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند

از مردم زمانه مروت وداع کرد

با اهل روزگار به غیر از ستم نماند

از باد صبح غنچه دل وا نمی شود

[...]

بیدل دهلوی

دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند

منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند

آرام خود نبود نصیب غبار ما

نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند

افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه