گنجور

 
قاآنی

چه غم ز بی‌کلهی کآ‌سمان کلاه منست

زمین بساط و در و دشت بارگاه منست

گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم

نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست

به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست

که عشق مملکت و دوست پادشاه منست

زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست

به جان دوست همان نیستی پناه منست

به‌روز حشر که اعمال خویش عرضه دهند

سواد زلف بتان نامۀ سیاه من است

به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم

لب پیاله در این جرم عذرخواه منست

قلندرانه گنه می‌کنم ندارم باک

از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست

به رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم

کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست

مرا به حالت مستی نگر که تا بینی

جهان و هرچه در او هست دستگاه منست

دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست

هزار راز نهانی به هر نگاه منست

چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر

که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت

که این بلاکش افتاده خاک راه منست

مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی

ولای خواجهٔ ایام تکیه‌گاه منست

امیر کشور جم صاحب اختیار عجم

که در شداید ایام دادخواه منست