گنجور

 
قاآنی

بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید

به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید

تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی

ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید

بجو‌شد مغز جان ‌چون ‌بوی ‌گل ‌از گلستان خیزد

بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید

خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری

گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید

تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند

ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید

یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد

یکی برگل ‌کند تحسین ‌کزو بوی نگار آ‌ید

کی با دلبر ساده به طرف بوستان ‌گردد

یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید

یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید

یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید

یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد

یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید

یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد

یکی ‌گاهی رود از هش یکی‌ گه هوشیار آید

ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید

ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید

کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می

صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید

به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی

نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید

مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را

که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید

الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده

دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید

سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم

به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید

نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده

خصوص آن دم‌ که از گلزار باد مشکبار آید

به حق باده‌ خوارانی‌ که می نوشد با خوبان

که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید

شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش

خرد دیوانه‌ گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید

دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او

نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید

چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند

پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید

دمی‌ کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش

به مغزم‌ کاروان در کاروان مشک تتار آید

به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم

جهان ‌گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید

چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان‌ گردد

چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید

نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید

کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید

کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم

دمی ‌کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید

نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او

به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید

و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش

جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید

چه‌رمزست ‌این نمید‌‌انم‌ که چون ‌زلف و رخش بینم

به چشمم هر دوگیتی ‌گاه روشن‌گاه تار آید

رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد

دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید

کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی

مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید

لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند

کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید

الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا

که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید

مرا گویی که تحسین‌ کن چو سرتاپای من بینی

تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید

بجو‌شد مغز من‌ هرگه ‌که ‌گویی فخر خوبانم

تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید

‌گلت‌خوانم‌ مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم

که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید

تو چون ‌در خانه ‌آیی خانه رشک بوستان ‌گردد

اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید

غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد

که پندارد به غربت از بر خویش‌ و تبار آید

چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر

تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید

نگارا صبح نوروزست‌ و روز بوسه‌ات امروز

که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید

به یادت‌هست ‌در مستی ‌دو مه ‌زین‌ پیش‌ می‌گفتم

که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید

تو شکر خنده‌ می‌کردی‌ و نیک‌ آهسته می‌گفتی

بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید

حسین‌خان‌ میر ملک‌جم‌ که ‌چون در بزم بنشیند

نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید

به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن

بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید

به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان

چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید

چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی

ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید

حکیمی ‌گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون

یقینم ‌شد که ‌شمشیرش ‌ز خون‌خو‌ردن ‌نزار آید

به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب

به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید

ز شوق آنکه بر مردم‌ کف رادش ببخشاید

زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید

به‌روز واقعه‌زالماس ‌تیغش‌بسکه خون جوشد

توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید

محاسب گفت ‌روزی ‌بشمرم‌ جودش‌ ولی ترسم

ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید

گه ‌کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند

بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید

حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش

چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید

فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی

به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید

به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی

به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید

مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت

دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید

الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی

چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید

حساب ‌دولتت ‌افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد

شمار مدتت بیرون ازان ‌کاندر شمار آید

تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی

که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode