گنجور

 
قاآنی

دارد اگرچه بر همه‌کس روزگار دست

دارد به پیش دست و دل شهریار دست

شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک

دارد به خسروان جهان ز افتخار دست

شاهنشهی‌ که بیرون نامد ز آستین

چون دست همتش یکی از صدهزار دست

نگرفته است پیش کسی از ره سئوال

جز پیش ساقی از پس جام عقار دست

ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای

دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست

ای داور زمانه‌ که خلق زمانه را

از جود تست پرگهر شاهوار دست

گردون خورد یمین به یسارت که در جهان

دارم من از یمین تو اندر یسار دست

هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای

وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست

آن یک به پای خویش‌ گذارد به قید پای

وین یک به‌دست خویش نمایدفکار دست

گردون در انتظام جهان عاجزست از آن

در دامن تو بر زده بی‌اختیار دست

از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای

وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست

کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز

از روی همت ای شه با اقتدار دست

دستی‌کنون دراز نگردد برت ز آز

شستند خلق یکسره از افتقار دست

مهر از در تو روی بتابد به وقت شام

زانروکند ز خون شفق پرنگار دست

گردون‌ که یافت قرب تو بسیار رنج برد

هرکس‌که چیدل شودش پر ز خار دست

تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند

سوسن زبان‌گشاده و دارد چنار دست

باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ

بالاکند اگر ز برای قمار دست

از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش

اندر بساط آری اگر یک دو بار دست

هر گه ‌که نوک تیر تو رویین‌تنی‌ کند

از بیم جان به سر زند اسفندیار دست

چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای

کوته‌کند ز رزم تو سام سوار دست

اینک حبیب بهر دعا دست‌کن بلند

چون نیسث به‌مدح شه‌کامگار دست

تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش

دارد به پیش حضرت پروردگار دست

پیوسته از برای دعای دوام تو

بادا بلند سوی فلک بی‌شمار دست