گنجور

 
قاآنی

ای روی تو فهرست شادمانی

وصل تو به از فصل نوجوانی

در چشم تو صد جور آشکارا

در زلف تو صد فتنهٔ نهانی

کویت به حقیقت بهشت دنیا

رویت به صفت عیش جاودانی

گیسوی تو طومار دلفریبی

ابروی تو طغرای دل‌ستانی

هر بوسه‌یی از لعل روح‌بخشت

سرمایهٔ یک عمر زندگانی

گر فاخته قد ترا ببند

نشناسدش از سرو بوستانی

هر شب رود از شرم طلعت تو

در زیر زمین ماه آسمانی

مشکم جهد از مغز جای عطسه

هر گه که سر زلف برفشانی

در هجر تو ای دوست زنده ماندم

شاید که بنالم ز سخت‌جانی

خواهم شبکی بی‌حضور اغیار

سرمست شوی از می مغانی

چون روح روان دربرم نشینی

وز آب دو رخ آتشم نشانی

گه زلف تو بویم چنان‌که دانم

گه لعل تو بوسم چنان که دانی

تا صبح نمایم ز بیم دزدان

بر گنج سرین تو پاسبانی

ای ترک سرین تو کان نقره است

زان سیم بریز تا توانی

ترسم‌که بر آن‌کان نقرهٔ تو

خود را بزند دزد ناگهانی

هرچند کس ار سیم تو بدزدد

زر در عوض نقره می‌ستانی

بسپار به من سیم خویش اگرچه

از گرک ندیدست ‌کس شبانی

ترکا علم‌الله مهت نخوانم

مه را نبود قد خیزرانی

شوخا شهدالله‌گلت ندانم

گل را نبود زلف ضیمرانی

هر نکته‌ که در دلبری به‌ کارست

دانی همه الا که مهربانی

هر فن به‌عاشق کشی ضرورست

داری همه الّا که خوش‌زبانی

زنهار کجا می‌بری به تنها

این بار سرین را بدین‌ گرانی

از بسکه سرین تو گشته فربه

برخاستن از جا نمی‌توانی

آن بارگرن را فروهل از دوش

خود را به زمین چند می کشانی

من بار تو بر دوش خود گذارم

با این همه پیری و ناتوانی

ای دوست چو می‌بگذرد زمانه

آن به که تو با دوست بگذرانی

راحت برسان تا رسی به راحت

کان چیز که بخشی همان ستانی

با عیش و طرب بگذران جهان را

زان پبش که رخت از جهان جهانی

چون مرگ در آید ز کس نپرسد

کز نسل اعالیست یا ادانی

زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش

سرچشمهٔ عیشست و شادمانی

وز جام به‌کام تو نارسیده

حالی شودت چهره ارغوانی

بینا شوی آنسان که در شب تار

بی‌نقش صور بنگری معانی

از وجد زمین را به جنبش آرد

گرد دردی از آن بر زمین چکانی

بر جرم سها گر فتد شعاعش

فی‌الحال سهلی شود یمانی

از وجد بپرد دلت چو سیماب

گر قطره‌یی از وی به لب رسانی

زان باده علی‌رغم جان دشمن

نوشیم به آیین دوستگانی

گه ساقی مجلس دهد پیاله

گه مطرب محفل زند اغانی

گاهی تو پی تردماغی من

بوسی دو سه بخشی به رایگانی

گه من به تو از مدحت خداوند

ایثار کنم ‌گنج شایگانی

خورشید عجم شمع بزم قاجار

الله قلیخان ایلخانی

آنکو نظر حزم دوربینش

در دل نگرد صورت امانی

تا تیغ هلالیش دیده خورشید

افکنده سپر در جهان‌ستانی

یکبارگی از چشم مردم افتاد

با خاک رهش‌ کحل اصفهانی

ای رای تو مشکوهٔ عقل اول

وی روی تو مصباح صبح ثانی

رایات تو آیات ملک‌گیری

احکام تو اعلام‌کامرانی

در صورت تو سیرت ملایک

در غرهٔ تو فرهٔ کیانی

از فرّ تو عالی زمین سافل

وز بخت تو باقی جهان فانی

گر روح مجسم شود تو اینی

ور عقل مصور شود تو آنی

در تیره شب از رای روشن تو

اسرار نهانی شود عیانی

سروی‌ که نشینی به سایهٔ او

بر وی نوزد باد مهرگانی

باغی‌ که خرامی به ساحت او

ایمن بود از صرصر خزانی

تیغ تو به دشتی‌ که خون فشاند

تا حشر بود خاکش ارغوانی

بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد

کز هیبت توگشته ارغوانی

پیشانی رخش ترا ببوسد

گر زنده شود گرد سیستانی

گر وصف سمندت به‌ کوه خوانند

کُه باد شود در سبک‌عنانی

ور قصهٔ عزمت به بحر رانند

لنگر کند آهنگ بادبانی

خشم تو به تدبیر برنگردد

زانگونه ‌که تقدیر آسمانی

اوصاف تو در وهم ما نگنجد

از ما ارنی از تو لن‌ترانی

ای چرخ هنر را دل تو محور

وی‌کاخ‌کرم راکف تو بانی

بی‌سعی قلم حکم نافذ تو

در نامه شود ثبت از روانی

آیات قضا نارسیده بینی

احکام قدر نانوشته خوانی

اندام معانی برهنه بیند

ادراک تو در کسوت مبانی

مفتاح فتوحست رایت تو

همچون علم نطع کاویانی

هستی به طفیل تو یافت مایه

زانسان‌ که طفیلی به میهمانی

ای‌کرده به بام رواق جاهت

نه پایهٔ افلاک نردبانی

از فرط ارادت به حضرت تو

این شعر فرستادم ارمغانی

هر نقطه ی او خال چهر جانست

گر نکته‌ گیرد عدوی جانی

من نای معانی چنین نوازم

گو خصم تو بهتر زن ار توانی

ختمست در اقلیم دانش امروز

بر من لقب صاحب‌القرانی

خوارم ز جهان ‌گرچه خواری من

بر عزت من بس بود نشانی

خواری کشد از گاز و پتک و کوره

زآنرو که عزیزست زر کانی

طوطی به قفس‌کی شدی‌گرفتار

گر شهره نبودی به خوش زبانی

از دام بلا ایزدت رهاند

از دام بلاگر مرا رهانی

تا ملک بقا جاودان بماند

در ملک بقا جاودان بمانی

هر کاو نرود راست با تو چون تیر

پشتش‌ کند از بار غم‌ کمانی

مفعول مفاعیل فاعلاتن

تقطیع چنین‌ کن ز نکته ‌دانی

تا مطرب مجلس به رقص خواند

تن‌تن تنناتن تنن تنانی