گنجور

 
قاآنی

انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من

خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن

الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون

شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من

می‌نسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم

جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن

جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم

خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن

از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام

تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن

ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی

سرو می‌خواندم‌تراگر سرو بودی‌سیمتن

ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا

سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین‌ رسن

نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش

از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن

نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش

آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من

شهد می‌ریزد به جای خنده زان شبرین‌لبان

قند می‌بارد به جای حرف زان نوشین ‌دهن

می‌خراشد سینه‌ام را ناخن از عشق لبت

چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن

تو لبی‌ داری چو لعل‌ و من‌ سرشکی چون عقیق

نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن

خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ

زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن

خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمان‌گهر

زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم‌ شکن

عشوه یک‌کابل‌سماع و غمزه یک بابل‌فسون

ناز یک شیراز شوخی چهره یک‌کشمیرفن

آن زنخدان‌یک سپاهال سیب‌سیمینست‌و هست

صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن

یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار

یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن

همچو نارکفته‌ام دل زان لب چون ناردان

پر ز نار تفته‌ام جان زان قد چون نارون

خال مشکت به رخ یا هندویی آتش‌پرس

خط سبزت‌گرد لب یا طوطیی شکرشکن

صو‌رت‌و خط‌خال‌و عارض زلف‌و چشمت پیش هم

ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن

تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست

ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن

مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت

نور یزدانست در تاریک جان اهرمن

سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه

چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن

ماه نخشب چاه نخشب‌گر ندیدستی ببین

ماه‌نخشب زان‌عذار و چاه نخشب زان ذقن

بذلهٔ شیرین ز قاآنی به‌ گوش آید غریب

چون نوای خارکن از بینوای خارکن

می‌کندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان

همچو قمری‌کی بهاران بر چه بر سرو چمن

ترک من‌کوه از چه آویزی به موکاینم سرین

آنچنان‌کوهی‌که در ایران نگنجد از سمن

چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا

حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن

چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او

راست مانند سنان‌گیو در جنگ پشن

زلف تو چون پشت‌ من شد پشت‌من چون زلف تو

وین‌ دو چون‌ چرخ ‌از پی‌ تعظیم‌ خورشد زمن

شاهرخ‌خان‌ کش رود گردون پیاده در رکاب

با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن

صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل

رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن

از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش

از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن

در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او

یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن

جوهرش در تیغ و تیغش در نیام‌گوهرین

آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن

تیر در شستش ‌عقابی ‌مانده‌چون‌ماهی بشست

تیغ در دستش نهنگی‌ کرده در عمان وطن

مهر لامع نزد رایش‌کوکبی در احتراق

نسر واقع بر سنانش صعوه‌یی بر بابزن

خنجر رخشنده‌ش از کوههٔ توسن عیان

یا روان از قله ی کهسار سیلی موج‌زن

ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر

ای ‌چو دوزخ‌ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن

کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط

شکل جوهر بر سنانت ‌گوهر و بحر عدن

با رخی‌ پرچین زنی‌ چون زین به رخش از بهر کین

تاختن از چین‌کند رخشت بیکدم تاختن

جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را

عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن

روی‌تو مهریست‌رخشان‌کش زمین‌آمد سپهر

رای تو شمعیست تابان‌کش جهان آمد لگن

همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب

با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن

پیش ‌تیغت چون‌ بود یکسان چه ‌آهن چه حریر

لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چه‌کفن

بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود

خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن

زانکه‌ چون‌ جان‌ از تو او خواهد ز فرط مکرمت

ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن

الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو

کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن

صاحبا صدرا خداوندا روا داری ‌که چرخ

ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن

چشم آن دارم‌که با فرمانروای اصفهان

بازگویی‌کای ملک خصلت امیر موتمن

ای خداوندی‌ که دارد از عطای عام تو

منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن

این همان قاآنی دانا که ازگفتار او

سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن

این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان

مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن

مدح او زنده است تا هر زنده‌ای‌گردد هلاک

قدح او تازه است تا هر تازه‌یی ‌گردد کهن

تو عزیز مصر احسانی و او یوسف‌صفت

خستهٔ‌ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن

چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا

چند چون یعقوب ماند ساکن بیت‌الحزن

نی بود ننگ سلیمان‌گر سخن‌گوید به مور

یا چه از سیمرغ‌ کاهد گر نشیند با زغن

مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست

اینچنین بودست تا بودست میران را سنن

رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست

سالیان‌تا از جهان‌رفتست سیف ذوالیزن

تا به‌کی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار

عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن

عجز ‌چون تو کهتری در نزد چون او مهتری

راستی‌گویم دلیل ضنت اش و سوء ظن

هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال

هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن

ابر نیسان را نگوید هیچکس‌گوهرفشان

مهر رخشان‌را نگوید هیچ کس پرتوفکن

تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال

تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن

هان بیا قاآنیا ترک طمع‌کن از مهان

تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن

یاد آور داستان‌ گربه‌ای‌ کز بهر عیش

سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن

عزت ار خواهی قناعت‌کن‌که نقد آبرو

جنس عزت را شود از بی‌نیازی مرتهن