گنجور

 
قاآنی

شب‌ گذشته ‌که همزاد بود با محشر

وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر

سپهرگفتی فرسوده‌گشته از رفتار

بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر

شبی چنان سیه و سهمناک‌ کز هر سو

به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر

شبی چنانکه تو گویی جهان شعبده‌باز

بر آستین فلک دوخت دامن اختر

به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر

جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر

ز بس ‌که بودم ز اندوه دل خمول و ملول

یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر

به عقل‌گفتم‌کاندر جهان‌کون و فساد

چه موجبست‌ کزینگونه خیر زاید و شر

بهم فتاده‌ گروهی سه چار بیهده‌ کار

گهی به ‌کینه و گاهی به صلح بسته ‌کمر

نه ‌کس ز مقطع و مبدای ‌کینشان آگاه

نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر

هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه

هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر

جواب داد که در این جهان تنگ فضا

ز صلح و کینه ندارندکاینات‌گذر

ندیده‌یی که دو تن چون بره دوچار شوند

بهم‌ کنند کشاکش چو تنگ شد معبر

ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان

یکی جهان فراخست در جهان مضمر

درین جهان و برون زین ‌جهان چو جان در جسم

درین‌جهان و فزون زین‌جهان چو جان در بر

گدا و شاه به یک آستان‌ گرفته قرار

سها و ماه به یک آسمان نموده مقر

نه حرف میم مباین در او نه حرف الف

نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر

مجاورین‌ دیارش به ‌هر صفت موصوف

مسافرین بلادش بهر لغت رهبر

درون و بیرون چون نور عقل در خاطر

نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر

مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی

روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر

چو نقش دریا در سینه جامد و جاری

چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر

دراز و کوته چون عکس سرو در دیده

نگون و والا چون نور مهر در فرغر

در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری

گمان بری‌ که جز او نیست هیچ چبز دگر

بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف

ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور

همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست

که‌ گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر

برون ازین‌همه ذاتیست‌کز تصور آن

به فکرتند عقول و به حیرتند فکر

خیال معرفتش هرچه‌کرده‌اند هبا

حدیث منزلتش هرچه‌گفته‌اند هدر

مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم

که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر

و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد

مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر

و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند

که از لعاب ‌کند نسج دیبهٔ ششتر

و یا چه داند موری‌ که تخم ‌کزبره را

چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر

زگرک بره بفرمودهٔ‌ که جست فرار

ز باز کبک به دستوری ‌که ‌کرد حذر

هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر

پدید گشت تباشیر صبح از خاور

بتم درآمد بر توسنی سوار شده

که گاه حمله ز سر تا سرین‌ گرفتی پر

ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین

بکش‌ کشیدم و تنگش‌ گرفتم اندر بر

همی چه‌گفتم‌ گفتم بتا درآی درآی

که نار با تو بهشتست و خلد بی ‌تو سقر

جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم

ز بس‌که آتش و آبم گذشت بی‌تو ز سر

به ‌گریه‌ گشت روان از دو چشم من لؤلؤ

به خنده ‌گشت عیان از دو لعل او گوهر

تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حامله‌اند

یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر

به صد هراس درآویختم به زلفینش

برآن نمط ‌که به مار سیاه افسونگر

همه ‌کتاب مجسطیست‌ گفتی آن‌سر زلف

ز بس‌ که دایره سر کرده بود یک بدگر

به‌چشم بود چو آهو به‌زلف چون افعی

ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر

فشانده آن عوض مشک زهر جان‌فرسا

نموده این بدل زهر مشک جان‌پرور

به حجره بردم و آوردمش به پیش میی

که داشت ‌گونه یاقوت و نکهت عنبر

از آن شراب‌که از دل چو در جهد به دماغ

سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر

چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر

ز روی مهر به سیمای من فکند نظر

چه‌گفت ‌گفت ‌که چون بر تو می‌رود ایام

درین زمانه‌که رایج بود متاع هنر

به مویه‌ گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد

به ناله‌ گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر

ز مهر خواجه حسودان به من همان‌ کردند

که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر

چو این شنید فروبست چشم از سر خشم

بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر

بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام

بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر

دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین

دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر

به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه

به ده هلال نگارین همی شخود قمر

ز قهر گفت به یک حبل ‌که ‌کرد حسود

ترا که ‌گفت ‌که در کاخ خواجه رخت مبر

ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس

تو مدح‌ گوی و میندیش از هزار خطر

ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم

خدایگان امم قهرمان نیک سیر

معین ملت اسلام حاجی آقاسی

سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر

جلال او بر از اندیشهٔ‌ گمان و یقین

نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر

چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع

چو ابر همت او را بهر بلاد سفر

به روز باد گر از حزم سخن رانند

درون دریا کشتی بیفکند لنگر

ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ

نداشتی‌گه پرواز هیچ حاجت پر

ز فیض رحمت و انعام گونه‌گونهٔ اوست

که‌ گونه‌گونه بروید ز هر درخت ثمر

سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ

بر آن مثابه‌ که در قطره بحر پهناور

ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد

سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر

زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان

چنان‌که‌گوهر اشیا در اولین جوهر

قبول مهر تو فطریست مر خلایق را

چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر

ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد

گمان بری‌ که هیولاست در قبول صور

ندیم مجلس عدل تواند امن و امان

مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر

ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود

که سکه‌ کرده ز معدن همی برآید زر

به کین خصم تو درکان آهن و فولاد

سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر

مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه‌یی خورده

که هر کرانه سراسیمه می‌دود صرصر

مگر ز آتش خشم تو شعله‌ای دیده

که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر

شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان

ز روی مهر نماند به هیچ ‌چیز اثر

شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده

بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر

حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین

ز شوق رقص ‌کند در مشیمهٔ مادر

به نفس نامیه‌ گر هیبت تو بانگ زند

ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر

شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد

ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر

به هستی تو مباهات می‌کند گیتی

چنان‌ که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر

ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا

ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر

اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای

ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور

ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان

که همچو باد پراکنده می‌کند دفتر

به عون چرخ همان‌ قدر حاجت است تو را

که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر

خدایگانا گویند حاسدی گفتست

که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر

چگونه منکر باشم‌ که در محامد تو

ثنای ناقص من چون هجا بود منکر

گر این مراد حسودست حق به جانب اوست

ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور

وگر مراد وی ازین سخن عناد منست

کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر

حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک

ز مهر تست مرا درع آهنین در بر

ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو

گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر

همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را

مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر

عروس ملک ترا دولت جهان کابین

جمال بخت ترا کسوت امان در بر

ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام

ترا فرشته معین و ترا خدا یاور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode