گنجور

 
سلمان ساوجی

خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن

بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن

بی‌جهد بر نیاید، جان عزیز باید

جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن

گم کرده‌ایم خود را، راهی نمای مطرب

باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن

حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان

مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن

نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی

قول وی از بن گوش، می‌بایدم شنیدن

از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟

می‌بایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن

باد صبا ز زلفش خوش می‌جهد ندانم

کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن

بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را

چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن

سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خواهند

این نام‌ها ستردن، وین نامه‌ها دریدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode