گنجور

 
فضولی

سنگ بیداد بتان آیینه دل را شکست

هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست

وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست

مقصدی داریم عالی همتی داریم پست

ز آتش دل بس که از هر زخم سر زد شعله

سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست

جوهر هستی متاع وصل جانان را بهاست

ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست

جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی

سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست

کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن

کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست

دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت

سوخت وز تشویش نیک و بد فضولی باز رست