گنجور

 
فضولی

سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است

نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است

حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود

مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است

پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب

کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است

گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست

هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است

ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا

کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است

سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست

هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است

آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون

کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است