گنجور

 
فضولی

می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این

می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این

بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من

با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این

برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل

وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این

از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است

آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این

از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا

می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این

ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم

ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این

دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست

خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این

بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد

از زمین نبود مگر از جانب بالا است این

اختران گویند از بالا که این خورشید چیست

[...]

ابن حسام خوسفی

بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این

جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این

گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا

گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این

گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است

[...]

جامی

چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این

بگذری فارغ ز من آخر چه استغناست این

قد توست این یا بلایی بهر جان بیدلان

برزمین نازل شده از عالم بالاست این

راز عشقت را چه سان دارم درون جان نهان

[...]

هلالی جغتایی

مردم از درد و نگفتی: دردمند ماست این

دردمندان را نمی پرسی، چه استغناست این؟

سایه بالای آن سرو از سر من کم مباد!

زانکه بر من رحمتی از عالم بالاست این

خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی

[...]

صائب تبریزی

خال یا تخم امید عاشق شیداست این؟

زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟

زلفش از معموره دلها برآورده است گرد

یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟

فتنه روز قیامت در رکابش می رود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه