گنجور

 
فضولی

می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این

می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این

بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من

با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این

برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل

وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این

از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است

آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این

از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا

می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این

ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم

ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این

دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست

خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این