گنجور

 
فضولی

تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون

درد عشق او ز جان من نمی آید برون

دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است

اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون

نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است

اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون

گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال

گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون

با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم

چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون

لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است

سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون

گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست

چون کند از عهده دشمن نمی آید برون