گنجور

 
فضولی

چرا نگاه بدور رخت بماه کنم

که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم

جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها

چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم

ز ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر

هزار بار سر خویش خاک راه کنم

باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت

چه لایق است که دعوای بی گواه کنم

خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور

خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم

بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد

نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم

فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم

بسهو نامه خود تا بکی سیاه کنم