گنجور

 
فضولی

ندیده کام دل از کوی آن سیمین بدن رفتم

به سان لاله بر دل داغ حسرت زین چمن رفتم

به هم بودیم همچون خار و گل عمری بحمدالله

خلاف رسم دوران فلک او ماند من رفتم

نگاری همنشینم بود نقشی زد فلک ناگه

که او چون نقش شیرین ماند و من چون کوهکن رفتم

چو شمع انجمن شب سوختم تا صبح بر یادش

چو خورشید رخش انداخت پرتو ز انجمن رفتم

پس از تیری که زد از کوی خویشم راند ناکشته

ز کوی او شکسته خاطر و آزرده تن رفتم

ز جام شوق بودم مست ای غافل نپنداری

کزین بزم طرب با اختیار خویشتن رفتم

فضولی چاره دردم مکن در کوی او کانجا

برای زار مردن نه برای زیستن رفتم