گنجور

 
سیدای نسفی

ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم

به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم

به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین

تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم

مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون

من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم

سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد

سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم

ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را

چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم

به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل

فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم

به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز

ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم