گنجور

 
فضولی

ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم

چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم

پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر

در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم

گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب

هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم

کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا

چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم

بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی

کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم

آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی

وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم

روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست

تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم