گنجور

 
فضولی

ز حد گذشت بدور تو بی قراری دل

مشو ز حال دل بی قرار من غافل

کسی که معتقد عشق نیست نیست کسی

مذاق نشأه عشق است قابل قابل

ز هر چه هست توانم برید میل ولی

نمی شود که نباشم بمهوشی مایل

مراست مشکلی از عشق و چشم آن دارم

که مشکلم بگشاید ز تو ولی مشکل

که کرد دعوی صبر و ثبات در عشقت

که چون نقاب گرفتی ز رخ نگشت خجل

حریم کعبه که بر ماست طوف آن واجب

ز شوق طوف درت مانده است پا در گل

فضولی از سر آن کو قدم منه بیرون

که هیچ جا نبود زین شریف‌تر منزل