گنجور

 
فضولی

نه چندان است مرا در غم هجران تو حال

که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال

الم و درد و غم و محنت عشقت دارم

همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال

دور بر عکس مرادست ازان می طلبم

ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال

ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب

چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال

تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات

چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال

شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق

که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال

نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را

گرچه از ضعف فضولی شده ام موی مثال