گنجور

 
فضولی

در دل باختلاط کسانم هوس نماند

یا بهر اختلاط درین دور کس نماند

بی داد بین کزین شکرستان دلفریب

طوطی رمید گرد شکر جز مگس نماند

بر باد رفت نرگس و نسرین این چمن

در عرصه مشاهده جز خار و خس نماند

چون نی درون سینه گره بست درد دل

پیش که دل کنیم تهی هم نفس نماند

از بزم ما کشید قدم شاهد مراد

بر آرزوی دیده و دل دسترس نماند

دل را بجان رساند غم تنگنای دهر

این مرغ را تحمل قید نفس نماند

برداشتم هوس چو فضولی ز هر چه هست

غیر از وصال دوست مرا ملتمس نماند