گنجور

 
فضولی

بخت بد بی‌اختیار از کوی یارم می‌برد

بی‌قرارم می‌کند بی‌اختیارم می‌برد

چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار

در میان پاکبازان اعتبارم می‌برد

التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار

وه که این بی‌التفاتی زین دیارم می‌برد

تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل

آنکه با صد عزتم آورد خوارم می‌برد

وه چه حالست این که دور دون بدین محنت‌سرا

شادمان می‌آورد هربار زارم می‌برد

بر سر آن کوی تا یابم به کام دل قرار

چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می‌برد

من فضولی نیستم سرگشته عالم به خود

اینچنین بی‌خود به هرسو روزگارم می‌برد