گنجور

 
فضولی

بر آسمانم آه ز ظلم بتان رسید

آه این چه ظلم بود که بر آسمان رسید

در سینه داشتیم نهان شوق غمزه ات

کردیم فاش کار و چو بر استخوان رسید

چشم از کمان ابروی او بر نداشتیم

بر ما هزار تیر ملامت ازان رسید

تیر بپایم زده وه چه گویمت

کز دست تو چها بمن ناتوان رسید

دارم هوای وصل تو اما چه فائده

جایی که قدر تست کجا می توان رسید

گر آفتی رسید بگل ز آه بلبلست

ای بی خبر مگو که ز باد خزان رسید

ای دل چرا سر از غم جانان نمی کشی

تا کی کشد غم تو فضولی بجان رسید