گنجور

 
فضولی

هردم از شوق لب لعلت دلم خون می‌شود

صورت حالم ز خون دل دگرگون می‌شود

تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز

موسمی کش روز می‌کاهد شب افزون می‌شود

گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو

چاره دفع گزند مار ز افسون می‌شود

جلوه حسنست مواج کمال عاشقی

هر کرا لیلی نگاهی کرد مجنون می‌شود

نیست این آتش که با آه منست از عشق تو

در دلم سوزی که از غیرست بیرون می‌شود

زین غم و محنت که در آغاز عشقت می‌کشم

می‌شود معلوم کآخر حال من چون می‌شود

گر کند محزونیم شادش ز من پنهان کنید

شاد می‌بیند مرا ناگاه محزون می‌شود

ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را

طبع ناموزون کجا با سعی موزون می‌شود

می‌شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل

با وجود صبر بر بیداد گردون می‌شود