گنجور

 
فضولی

عکس قد او آینه بربود خطا کرد

خود را چو دل ما هدف تیر بلا کرد

اشک آینه دار قد خم گشته من شد

دردا که قدم را غم عشق تو دو تا کرد

فریاد ز ناسازی طالع که نکردیم

جا در دل آن ماه که جا در دل ما کرد

کار غم تو با دل تنگم شب هجران

کاریست که با غنچه دم باد صبا کرد

تو گرد ز دامن بفشاندی و من از غم

مردم که چرا بخت مرا از تو جدا کرد

خون ریخت جگر سوخت بدن خست دل آزرد

با ما غم عشق تو چه گویم که چها کرد

برداشت دل از سجده ابروی بتان سر

در حیرت آنم که چنین سهو چرا کرد

تا قطره آبی نشد از جای نجنبید

در هر دل پرسوز که پیکان تو جا کرد

در پنجه غم ماند گریبان فضولی

زان روز که دامان تو از دست رها کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode