گنجور

 
فضولی

به حالم التفات آن ماه‌رو بسیار کم دارد

دل از کم‌التفاتی‌های او بسیار غم دارد

دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی از کین

به سان صبح تیغ التفات او دو دم دارد

چه خوش باغی‌ست عالم پر گل و سوسن چه سود اما

گلَش بویِ تغیّر، سوسنَش رنگِ عدم دارد

نمی‌گردد خیال گرد راهش دور از چشمم

محال است این که خیزد گرد از جایی که نم دارد

از آن لطفی‌ست بر من هر ستم عمری‌ست کآن بدخو

ز بیم طعنه بر من لطف در رنگ ستم دارد

قدِ خم گشته‌ام را چرخ دور انداخت از کویش

کم افتد بر نشانه از کمان تیری که خم دارد

بساط عشق کم می‌ماند از منصوبه خالی

فضولی نیست بازی عشقبازی صد الم دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode