گنجور

 
فضولی

به رخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید

که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید

ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید

که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید

بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل

بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید

نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا

چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید

گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب

دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید

چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم

وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید

فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی

مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید