گنجور

 
فروغی بسطامی

ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلم

وی نور رخت برده دل از نیر اعظم

هم خیره ز انوار رخت موسی عمران

هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم

هم منظر زیبای تو مهری است منور

هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم

هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن

هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم

هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا

هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم

افراختی از قامت خود رایت خوبی

آویختی از طرهٔ خود ... پرچم

بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز

خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم

هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد

از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم

تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود

وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم

گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی

مسجود ملایک نشدی قالب آدم

زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی

زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم