گنجور

 
فروغی بسطامی

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر

روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

کاش در پرده شب، روز بپوشی رویت

تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن

کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است

که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش

دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد

آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت

تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش