گنجور

 
فروغی بسطامی

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر

روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

کاش در پرده شب و روز نپوشی رویت

تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن

کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است

که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش

دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد

آه اگر چشم بپوشند ز حال سیهش

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت

تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش

لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَه‌َش

من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل

[...]

جامی

آن که بر خیل بتان ساخت خدا پادشهش

سرمه اهل نظر باد غبار سپهش

شرمسارم که چو آمد به سرم قاصد او

برنیامد ز تنم جان که فشانم به رهش

حسن قاصد چو به مقصودی شه خاص بود

[...]

محتشم کاشانی

آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش

می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش

از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر

ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش

دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات

[...]

نظیری نیشابوری

دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش

داری از چشم بد خلق خدایا نگهش

هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود

ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش

پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست

[...]

نشاط اصفهانی

نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش

دار از چشم بد خلق خدایا نگهش

جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر

که برانند و ندانند چه باشد گنهش

نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه