گنجور

 
نظیری نیشابوری

دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش

داری از چشم بد خلق خدایا نگهش

هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود

ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش

پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست

همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش

دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد

ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش

رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد

پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش

ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد

گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش

اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل

روز گردید شب ما ز مه چاردهش

ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را

ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش

عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد

کوه را تاب نباشد که شود جلوه‌گهش