گنجور

 
فروغی بسطامی

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد

که پریشانی او عالم دیگر دارد

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم

خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد

دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام

اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد

تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر

دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد

آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر

خبر از تشنگی کام سکندر دارد

گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند

که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد

اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید

لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد

حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند

که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد

طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند

که بتان شکر و او هم دل کافر دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

[...]

ناصر بخارایی

تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد

کز سر دوش تو سر هیچ نمی‌ بردارد

در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم

زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد

سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد

[...]

جهان ملک خاتون

دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد

که تواند که دل از قامت تو بردارد

دیده ی بخت من از درد فراقت دانی

دایم از خون جگر دامن جان تر دارد

دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد

هر که آید بر ما کام دلی بردارد

رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما

از سر ذوق درآید خبری گر دارد

عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی

[...]

فضولی

نوبهارست جهان رونق دیگر دارد

باغ را شمع رخ لاله منور دارد

ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم

چون ننازد نعم غیر مکرر دارد

شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه