گنجور

 
فیض کاشانی

سئوال طلعت از آن حضرت ارچه بی‏ادبی است

زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است

نهفته حق رخ و باطل به عشوه جلوه‏کنان

بسوخت عقل ز حیرت که این چه بوالعجبی است

ز شوق نور حضورش بسوخت دل آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است

به نیم جو نخرم طاق قیصر و کسری

مرا که درگهش ایوان و سایه‏اش طلبی است

علاج درد دل ما شراب وصل شماست

نه در صراحی و چینی و شیشه و حلبی است

ز فیض مهر تو دل را امیدواری‏ها

به گریه سحری و نیاز نیم‏شبی است

مپرس سرّ نهان بودن امام ای فیض

که کارهای خدا را سئوال بی‏ادبی است