سئوال طلعت از آن حضرت ارچه بیادبی است
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است
نهفته حق رخ و باطل به عشوه جلوهکنان
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بوالعجبی است
ز شوق نور حضورش بسوخت دل آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است
به نیم جو نخرم طاق قیصر و کسری
مرا که درگهش ایوان و سایهاش طلبی است
علاج درد دل ما شراب وصل شماست
نه در صراحی و چینی و شیشه و حلبی است
ز فیض مهر تو دل را امیدواریها
به گریه سحری و نیاز نیمشبی است
مپرس سرّ نهان بودن امام ای فیض
که کارهای خدا را سئوال بیادبی است