گنجور

 
فیض کاشانی

بویی ز گلشنی است به‌دل خارخار ما

باید که بشکفد گلی آخر ز خار ما

در نقش هر نگار نگر نقش آن نگار

گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما

رفتم چو در کنارش از من کناره کرد

کر خود کناره گیر و درآرد کنار ما

کردیم از دو کون غم دوست اختیار

بگرفت اختیار ز ما اختیار ما

گوهر که هر چه کم کند از ما سراغ کن

جام جهان‌نما‌ست دل بی‌غبار ما

ما را بهار و سبزه و گلزار در دل است

از مهر جان خزان نپذیرد بهار ما

اندوه عالمی به‌دل خود گرفته‌ایم

کسی را غبار کی رسد از رهگذار ما

بر دوش خویش بار دو عالم نهاده‌ایم

کی دوش کس گران شود از بار بار ما

از یک شرار آه بسوزیم هر دو کون

یاران حذر کنید ز سوز شرار ما

روزی گل مراد بخواهد شکفت فیض

زین گریه‌های دیدهٔ شب زنده‌دار ما