گنجور

 
فیاض لاهیجی

غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت

رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت

حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد

پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت

بسکه با یاد لبت لب‌های خود را می‌مکید

آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت

یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن

گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!

داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم

غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت

در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم

آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت

شب که بی‌فیّاض در بزم تو ساغر می‌زدیم

شیشه از تب‌خالة حسرت لب ساغر بسوخت