گنجور

 
فیاض لاهیجی

بغل بر هم نمی‌آید ز ذوق آن برو دوشم

چه حسرت‌‌ها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم

من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت

که می‌ ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم

به راه بیخودی‌ها آمد و رفت خوشی دارم

که تا می‌آردم با خود نگاهش می‌برد هوشم

نگنجدت بادة من در خُم گردون ز بیتابی

به قدر نشئه من کرد پر بی‌طاقتی جوشم

به تقریر تغافل با دلم دیگر چه می‌گویی

فدای نازکی‌های نگاهت تیزی هوشم

غلامی همچو من کم‌تر به دست افتد سرت گردم

بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم

هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من

هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم

به خاموشی سخن‌ها گفت با من چشم حرّافش

که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم