گنجور

 
فیاض لاهیجی

هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم

کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم

عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد

که پی درد به دریوزة درمان رفتم

خنده بر سستی امید خودم می‌آید

از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم

گرچه از آمدن خویش پشیمان بودم

لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم

آمدم این همه ره دست به دامان امید

لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم

اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب

جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم

همدمان منع من از ناله روا نیست که من

بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم

غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود

یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم

از ملاقات من احباب ملال افزودند

گرچه چون باد صبا جانب بستان رفتم

بوی پیراهن یوسف شدم و بی‌اثرم

هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم

دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض

رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم