گنجور

 
نظیری نیشابوری

همیشه تار و پود کار ناهموار می‌بستم

دل و دستم نبود و خویش را بر کار می‌بستم

برش چندان که می‌رفتم نبودش شفقتی با من

به افسون خویش را بر محرمان یار می‌بستم

در آن کو یک شبم گل گشت مهتابی نشد روزی

همیشه خویش را چون سایه بر دیوار می‌بستم

اگرچه پای تا سر عذر تقصیر و گنه بودم

ز خجلت‌های عصیان لب ز استغفار می‌بستم

کسی دیگر به جز من لذت نقصان نمی‌دانست

گر از اول ره سودا درین بازار می‌بستم

نمی‌افتاد چندین رخنه در بنیاد رسوایی

گر از آغاز دست عقل دعوی دار می‌بستم

کمر در خدمتت عمریست می‌بندم چه شد قدرم

برهمن می‌شدم گر این قدر زنار می‌بستم

نهال عمر پیوند تو کردم برنشد حاصل

ثمر می‌داد اگر این نخل را بر خار می‌بستم

«نظیری» این تمنا و طلب تا وقت مردن بود

متاع جان به غارت می‌شد و من بار می‌بستم

 
 
 
رضی‌الدین آرتیمانی

چو از جور رقیبان از در او بار می‌بستم

ره آمد شدن از گریه بر اغیار می‌بستم

خوش آن خاری که چون سنگش بسر میزد من از حسرت

چو گل میچیدم و بر گوشهٔ دستار می‌بستم

گشادم از در پیر مغان شد کاشکی ز اول

[...]

صائب تبریزی

ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم

سر شوریده منصور را بر دار می بستم

من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم

کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم

زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم

[...]

فیاض لاهیجی

چنان در کوی او افتادگی را کار می‌بستم

که عهد دوستی با سایة دیوار می‌بستم

بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک

ز لخت دل متاع برگ گل دربار می‌بستم

خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه