گنجور

 
فیاض لاهیجی

چنان در کوی او افتادگی را کار می‌بستم

که عهد دوستی با سایة دیوار می‌بستم

بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک

ز لخت دل متاع برگ گل دربار می‌بستم

خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من

گره از زلف وا می‌کرد و من در کار می‌بستم

کنون از نیش موری رنجه‌ام کو آنکه هر ساعت

به افسون سر زلفش زبان مار می‌بستم؟

به کفر زلف او ایمان نمی‌آوردم از اوّل

اگر پند پریشان خاطران را کار می‌بستم

مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست

اگر در دست من می‌بود من زنّار می‌بستم

خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم

در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار می‌بستم