گنجور

 
فیاض لاهیجی

شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش می‌کند

عندلیب از گوشه‌ها کنج چمن خوش می‌کند

دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند

سال‌ها شد تیره‌بختی دل به من خوش می‌کند

بی‌نصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق

خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش می‌کند!

از نسیمت لاله مرهم می‌نهد بر داغ خویش

گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش می‌کند

تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما

داغ خود را در درون پیرهن خوش می‌کند