گنجور

 
فیاض لاهیجی

بازم از نو به کمین غمزة پنهانی هست

بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست

گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا

هر طرف می‌نگرم جلوة پیکانی هست

مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم

التفاتی طمع از گوشة دامانی هست

تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر

کس درین شهر ندانست پریشانی هست

اشک بر هر مژه‌ام تاختنی می‌آرد

در کمین جگرم کاوش مژگانی هست

پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن

در بهاری که مرا دیدة گریانی هست

همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض

مُرد از درد و ندانست که درمانی هست

خارخاری به دلم از گل رخساری هست

در کمین نگهم وعدة دیداری هست

برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت

تا بداند که درین سلسله زنّاری هست

نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست

تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست

ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز

کس نداند که درین شهر ستمگاری هست

رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض

تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست